باید قبل از اینکه "آخرین" هر چیزی اتفاق بیفتد، یک سار بیاید کنار گوشت نجوا کند که "هی فلانی! این آخرین بارست ها!" مثلا این آخرین بارست که زل زده ای توی چشمهایش. یا مثلا این آخرین بارست که دارد پشت تلفن تند و تند از شلوغی روزهایش میگوید.
اینطوری که لحظه ها بیخبر بیایند و بروند و بعدش تو بفهمی آخرین بار بوده، بزرگترین ظلمیست که میشود به آدمها کرد.
مثلا اگر میدانستم این دیدار آخرین چشم در چشم شدن قصه ماست، وقتی "او" داشت از تفاوت تراورتن سفید صادراتی با سنگ نمای ساختمان روبرویی میگفت، من دست میکردم توی جو گندمی های شقیقه اش و نت به نت صدایش را حفظ میکردم توی پستوهای ذهنم.
اگر میدانستم این آخرین بارست که زنگ زده تا بپرسد "کجایی؟" میگفتم "گور بابای همه کارفرماهای احمق بدحساب! یک ربع دیگه بیا همان کوچه همیشگی". بعد میرفتم زل میزدم توی آن قهوه ای های خیس و آنقدر از چشمهایش چشم برنمیداشتم که مژه هایش را تک به تک بشمارم.
یا موقع خداحافظی با همین پاشنه های 7 سانتیمتری، نوک پنجه بلند میشدم تا چانه اش را ببوسم. بینی ام را فرو میکردم توی گودی زیر گوش راستش و تمام عطر تنش را فرو میبردم توی ریه هایم و دیگر نفس نمیکشیدم تا ذره ای هم از عطرش را به هوای این شهر پس ندهم.
نگاه مردم هم؟ نگاه مردم هم اگر جلب ما شد مهم نیست. این همه سال فحش و دعوا و متلک و آزار را توی خیابان تماشا کردند. اینبار هم زنی را تماشا کنند که قبل از آخرین سکانس فهمیده که قصه اش به سر رسیده. اینطوری شب که رفتند خانه، زل میزنند توی چشمهای داشته هاشان و با خودشان میگویند "چه خوب که دارمت.چه خوب که قرار نیست وسط خیابان برای بار آخر تماشایت کنم.چه خوب که من جای آن زن دیوانه عاشق نیستم تا توی خیابان های بیرحمترین شهر دنیا از نداشتنت آویزان شوم!"
#شور_نور
عکس : سکانس آخر فیلم " کازابلانکا"


مي نگارم تا دلم را شعله ور ،شجاع و بي قرار نگه دارم. در دلم همه ي آشوب ها و تضاد ها و غم ها و شادي هاي زندگي را احساس مي كنم اما مي كوشم تا آنها را مطيع آهنگي برتر سازم ، برتر از آهنگ عقل ، و حماسي تر از آهنگ دل....